پيام
+
شمعي فروخت چهره که پروانهي تو بود<br>عقلي دريد پرده که ديوانهي تو بود<br>خم فلک که چون مه و مهرش پيالههاست<br>خود جرعه نوش گردش پيمانهي تو بود<br>پيرخرد که منع جوانان کند ز مي<br>تابود خود سبو کش ميخانهي تو بود<br>خوان نعيم و خرمن انبوه نه سپهر<br>ته سفره خوار ريزش انبانهي تو بود<br>تا چشم جان ز غير تو بستيم پاي دل<br>هر جا گذشت جلوهي جانانهي تو بود<br>دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو<br>

آفتاب سوزان @
91/3/15
پروازدل !
مرغان باغ را به لب افسانهي تو بود ،هدهد گرفت رشتهي صحبت به دلکشي ،بازش سخن ز زلف تو و شانهي تو بود ،برخاست مرغ همتم از تنگناي خاک ،کورا هواي دام تو و دانهي تو بود ،بيگانه شد بغير تو هر آشناي راز ،هر چند آشنا همه بيگانهي تو بود،همسايه گفت کز سر شب دوش شهريار ،تا بانک صبح نالهي مستانهي تو بود
پروازدل !
دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو